درباره شیخ صفی‌الدین اردبیلی، عارف و شاعر قرن هشتم

صفى‌الدين ابوالفتح اسحاق، ملقب به «شمس‌الدين» و معروف به «شيخ صفى»، عارف و شاعر قرن هشتم هجرى قمرى است.

درباره شیخ صفی‌الدین اردبیلی، عارف و شاعر قرن هشتم

نسب او را با نوزده واسطه به امام موسى كاظم (ع)، امام هفتم شيعيان دوازده امامى، رسانده ‌ اند. در ريحانة ‌ الادب ، صفاتى چون «برهان الاصفياء»، «قطب ‌ الاقطاب» و «شيخ ‌ العارفين» براى او ذكر شده است (حقيقت، ص 591؛ لغت ‌ نامه، ذيل «صفى الدين»).

او فرزند مردى زارع بود و در روستاى كلخوران، واقع در شمال ‌ غربى اردبيل، زاده شد. به ‌ جز مدتى كه به فارس و گيلان سفر كرد، تا پايان عمر در همان روستا ساكن بود. شيخ صفى در كودكى توجه خاصى به امور مذهبى نشان مى ‌ داد. در جوانى قرآن را حفظ كرد و ضمن تحصيل علوم مقدماتى به زهد و رياضت پرداخت و به مشاهده ظهورات غيبيه و عوالم غيرمرئيه توفيق يافت. گاهى در مزار شيخ فرج اردبيلى و گاهى در مرقد شيخ ابوسعيد اردبيلى به عبادت مشغول مى ‌ شد ( اثرآفرينان، ذيل «شيخ صفى»؛ دايرة ‌ المعارف تشيع ، ذيل «شيخ صفى»؛ لغت ‌ نامه ، همان ‌ جا؛ حكيميان، ج 2، ص 91).

شيخ صفى از عارفان نامى عهد اولجايتو و پسرش، ابوسعيد بهادرخان ايلخانى، بود كه با مريدان خود در آن ايام در كلخوران، در اطراف مقبره پدر خود، مى ‌ زيست. شيخ صفى، به سبب مقام بلند عرفانى خود، همواره از توجه ايلخانان مغول برخوردار بود. وى در دستگاه غازان ‌ خان به اعتبار مُراد مقتدر خود، شيخ زاهد، قرب و منزلتى داشت. خواجه رشيدالدين فضل ‌ الله همدانى وزير به او احترام مى ‌ گذاشت و هر ساله براى مخارج خانوار او نقد و جنس فراوان مى ‌ فرستاد. خواجه رشيدالدين در مكتوبى به پسر خود، اميراحمد حاكم اردبيل، توصيه كرده است كه در
معامله خود با مردم اردبيل چنان كند كه شيخ صفى ‌ الدين از او راضى و شاكر باشد ( لغت نامه، همان ‌ جا؛ حقيقت، ص 553؛ ابن بزاز، ص 3، 7).

ابن بزاز اردبيلى، در كتاب خود، در شرح احوال و سخنان و كرامات شيخ صفى نوشته است :

«صفى ‌ الدين در جوانى از بابت زيبايى و حسن صورت چنان بود كه او را «يوسف ثانى» لقب داده بودند و به سن بلوغ نارسيده زنان در عشق او دست ‌ ها مى ‌ بريدند، ولى دلِ مبارك او از ايشان مى ‌ رميد و اين حسن صورت در دوران بلوغ به حدى بود كه اولياءاللّه وى را پير تُرك خواندندى و در جماعت طالبان او را زرين ‌ محاسن مى ‌ گفتند (همان، ص 4).

حمدالله مستوفى نيز در تاريخ گزيده او را مردى صاحب ‌ وقت خطاب كرده است. نوشته ‌ اند وى نخست در اردبيل دانش آموخت. چون از دانشمندان آن شهر بى ‌ نياز شد، در پى پيرى مى ‌ گشت كه او را ارشاد كند و چون شنيد كه شيخ نجيب ‌ الدّين بُزغُش شيرازى در شيراز حلقه تصوف دارد، آهنگ شيراز كرد. چون به آنجا رسيد، شيخ نجيب ‌ الدين زندگى را بدرود گفته بود ( لغت ‌ نامه ، همان ‌ جا). وى با سعدى شيرازى در شيراز ملاقات كرد.

شيخ صفى چندى در حلقه مريدان مشايخ معروف آن دوران، شيخ ركن ‌ الدين بيضاوى و اميرعبدالله، درآمد و اميرعبدالله او را به شيخ تاج ‌ الدين ابراهيم، معروف به ديدار با «شيخ زاهد گيلانى»، عارف مشهور آن زمان كه در گيلان مى ‌ زيست، تشويق كرد و شيخ صفى چهار سال در پى شيخ زاهد مى ‌ گشت تا اينكه در روستايى، در منطقه گيلان، به او رسيد و تا زمان مرگ شيخ زاهد، مدت 25 سال، در حلقه مريدان او بود و از او اخذ انابت و فنون طريقت كرد و دست ارادت بدو داد و داماد او شد و پس از مرگ او، در همان طريقت، جانشين وى شد ( اثرآفرينان، همان ‌ جا؛ دايرة ‌ المعارف
فارسى، ذيل «شيخ صفى»؛ حقيقت، ص 590). شيخ صفى در اين زمان گاهى در لاهيجان و گاهى در اردبيل زندگى مى ‌ كرد. او همچنين معاصر شيخ علاءالدوله سمنانى بود و منابع از ارتباط معنوى ايشان سخن گفته ‌ اند (همو، ص 551).

شيخ صفى بيش از 30 سال به هدايت و ارشاد طالبان اشتغال داشت و گفته ‌ اند كه بيش از 100 هزار نفر را تربيت كرد. نيز آورده ‌ اند كه تعداد مريدان و توسعه نفوذ او در آسياى صغير نيز بسيار بوده است.

شيخ صفى در پايان زندگى به حج رفت و پيش از رفتن، پسرش، صدرالدين، را به جاى خود گماشت ( دايرة ‌ المعارف فارسى، همان ‌ جا). وى در بازگشت از اين سفر بيمار شد و پس از دوازده روز بيمارى، در صبح روز دوشنبه 12 محرم در 85 سالگى، در اردبيل، زندگى را بدرود گفت. فرزندان او، به ‌ ويژه پادشاهان صفوى، بر سر قبر او بناى بسيار باشكوهى ساختند كه اكنون به بقعه شيخ صفى ‌ الدين اردبيلى معروف است و از بناهاى باشكوه تاريخى ايران به ‌ شمار مى ‌ رود (حكيميان، ج 2، ص 92؛ حقيقت، ص 551).

شيخ صفى ‌ الدين زنى به نام بى ‌ بى فاطمه داشت كه دختر شيخ زاهد گيلانى بود و از او سه پسر به ‌ نام ‌ هاى محيى ‌ الدين، كه پيش از پدر، در 724 ق، درگذشت؛ صدرالدين موسى (734-794 ق)، كه جانشين پدر شد؛ و ابوسعيد داشت. او زن ديگرى داشت كه دختر اخى ‌ سليمان كلخورانه بود. او دو پسر به نام ‌ هاى علاءالدين و شرف ‌ الدين داشت و يك دختر كه همسر شيخ شمس ‌ الدين، پسر شيخ زاهد گيلانى، بود. شيخ صدرالدين، پسر دوم شيخ صفى، نياى خاندان صفوى است ( لغت نامه، همان ‌ جا؛ حقيقت، همان ‌ جا).

براساس شواهدى مى ‌ توان گفت كه شيخ صفى مذهب سنى شافعى داشته و انتساب به خاندان پيامبر (ص) را هم ادعا كرده است ( دايرة ‌ المعارف فارسى، همان ‌ جا). صفى ‌ الدين مؤسس طريقت صوفيانه «صفوى» است كه پيروان آن كلاه سرخ دوازده تَرَكى بر سر مى ‌ گذاشتند و براى همين «قزل ‌ باش»، يعنى سرسرخ، ناميده مى ‌ شوند. صفويه، چون به يارى ايشان به پادشاهى رسيدند، همان كلاه را تاج سلطنت خود كردند (حقيقت، همان ‌ جا).

با رهبرى شيخ صفى، به ‌ رغم مخالفت ‌ ها و كارشكنى ‌ هاى فرزندان شيخ زاهد و پيروان او، نام فرقه زاهديه زير نام جديد صفويه ظاهر شد و به سبب وسعت و اهميتى كه يافته بود از صورت يك فرقه صوفيانه به شكل نهضتى مذهبى در اردبيل درآمد و به صورت دعوتى در سراسر ايران، سوريه و آسياى صغير پراكنده شد و حتى به سيلان نيز رسيد. صفى ‌ الدين حتى در دوره حيات خود تأثير سياسى بسيارى بر جاى نهاد. تعيين پسرش، صدرالدين موسى، به جانشينى خود نشان مى ‌ دهد كه او قصد داشته قدرت سياسى را در دودمان صفوى حفظ كند (حقيقت، ص 150- 151).

به شيخ صفى كرامات بسيارى منسوب است كه در ميان خاص و عام مشهور و در كتاب ‌ هاى بسيارى درج شده است. از جمله اين كتاب ‌ ها اعيان ‌ الشيعه و صفوة ‌ الصفا از ابن ‌ بزاز است. اولاد او، بنابر رسم معمول در سلسله، خودشان را ملقب به «سلطان» مى ‌ كردند؛ مثل سلطان حيدر، سلطان جنيد و سلطان اسحاق، تا آنكه عاقبت، سلطنت دنيوى را نيز با سلطنت طريقتى توأم ساختند و چندين تن از اين خانواده به قدرت رسيدند و، به سبب انتسابشان به شيخ صفى، به سلاطين صفويه معروف شدند. پايتخت آنان نخست تبريز و سپس قزوين بود، تا آنكه از عهد شاه عباس اول اصفهان را مركز سلطنت خود كردند (همان، ص 151- 152).

در روضات ‌ الجنّان و جنّات ‌ الجنان درباره ارتباط معنوى شيخ صفى و علاءالدوله سمنانى آمده است كه در مجلسى از مجالس حكّام زمان اين دو شيخ حضور يافتند و با هم صحبت مى ‌ كردند. وقتى كه طعام آوردند
حضرت شيخ علاءالدوله از آن طعام نخورد، اما شيخ صفى آن غذا را خورد. بعد از آنكه از مجلس بيرون آمدند، بعضى از ارباب خبائث و اهل حقد و حسد، كه كارشان فتنه ‌ انگيزى و غيبت است، به خدمت حضرت علاءالدوله آمدند و گفتند: چگونه است كه شيخ صفى از اين طعام ‌ ها خورد، مگر وى احترازى از حرام ندارد؟ شيخ علاءالدوله فرمودند: شيخ صفى دريايى است كه به اينها متغير نمى ‌ شود و از كجا معلوم كه اين طعام ‌ ها حرام بوده باشد؟ همان شخص به خدمت شيخ صفى آمد و گفت: شيخ علاءالدوله چرا از اين طعام نخورد با آنكه شما خورديد؟ شيخ صفى گفت : شيخ علاءالدوله شاه ‌ باز بلندپروازى است كه بر هر مُردارى ننشيند (همان، ص 553).

از شيخ صفى كتاب مستقلى برجاى نمانده است، ولى مطالعه باب چهارم از كتاب ابن ‌ بزاز، كه به تفسيرهاى عرفانى صفى ‌ الدين اردبيلى از آيات قرآنى و احاديث نبوى اختصاص دارد، نشان مى ‌ دهد كه او، گذشته از سياستمدارى و زعامت و مرشديت، مردى صاحب كرامات عاليه، مفسّر قرآن، عالم، فاضل و شاعر بوده است. وى در اين تفسيرها به اشعار سنايى، عطار، عراقى، مولوى و سعدى استشهاد مى ‌ كند ( دائرة ‌ المعارف تشيع، همان ‌ جا).

كتابى به نام قُرّاء مجموعه را نيز به شيخ نسبت داده ‌ اند. شيخ صفى به لهجه گيلانى و زبان رايج فارسى شعر مى ‌ سرود كه از اشعار او چند بيتى به جا مانده است ( دايرة ‌ المعارف فارسى ، همان ‌ جا، لغت نامه، همان ‌ جا).

توضیح: این مطلب در کتاب «تقویم تاریخ فرهنگ و تمدن اسلام و ایران(جلد اول، بخش دوم)»، دکتر علی اکبر ولایتی، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، 1392، ص 1403، منتشر شده است.

منابع :

ابن بزاز اردبيلى، صفوة ‌ الصفا، به تصحيح غلامرضا طباطبائى مجد، تهران، 1373ش.

اثر آفرينان، زير نظر سيد كمال حاج سيد جواى، ج 3، ذيل «شيخ صفى اردبيلى»، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، 1378 ش.

حقيقت، عبدالرفيع، عارفان بزرگ ايرانى در بلنداى فكر انسانى، تهران، كومش، 1383ش.

حكيميان، ابوالفتح، فهرست مشاهير ايران از آغاز دورانهاى افسانه ‌ اى تا زمان حاضر، تهران، انتشارات دانشگاه ملى ايران، 1357ش.

دايرة ‌ المعارف تشيع، زير نظر احمد صدر حاج سيد جوادى و ديگران، تهران، نشر شهيد محبى، ج 1، 1383ش.

دايرة ‌ المعارف فارسى، به سرپرستى غلامحسين مصاحب، تهران، اميركبير، 1381 ش.

لغت ‌ نامه، به كوشش على ‌ اكبر دهخدا و ديگران، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1377 ش.

براى مطالعه بيشتر :

حقيقت، عبدالرفيع، تاريخ عرفان و عارفان ايرانى از بايزيد بسطامى تا نور عليشاه گنابادى، تهران، كومش، 1375ش.

حلبى، على ‌ اصغر، شناخت عرفان و عارفان ايرانى، تهران، زوّار، 1381ش.

همو، مبانى عرفان و احوال عارفان، تهران، اساطير، 1385ش.

سُلمى، عبدالرحمن، طبقات الصوفيه، انتشارات جماعة الأزهر النشر و التأليف، 1372ق.

محمدزاده، خليل، در فصل رندان، گلچينى از داستانها، آثار و احوال عاشقان و عارفان، انتشارات ورق، 1376ش.

مدرس تبريزى، محمدعلى،ريحانة ‌ الادب، تبريز، شفق، بى ‌ تا.

نوربخش، جواد، مردان صوفى، تهران، يلدا قلم، 1379ش.

ارسال نظر